امیرعلی ، امید مامان و بابایی
امیرعلی جونم سلام مامانی الان به زور شما رو خوابوندم تا بتونم یه کم برات بنویسم ، ببخشید اگه نمیتونم زیاد برات چیزی بنویسم مامانم.... اینجا پارک آبشاره... با بابایی و خاله منصوره رفتیم... عمو ایوب نبودش ، رفته شیراز ماموریت ، خاله اومده خونه ی ما... شما خیلی خاله منصوره و عمو ایوب رو دوست داری... الهی مامانی فدات بشه ، که هرجا بریم داری به اطرافت دقت میکنی... هوراااا....یه حرکت جدید یاد گرفتی...به قول بابایی ، اسب سواری... الهی قربون اون چشمات بشم.... قرررربون خنده هات نفسم... چیه؟؟؟؟ چرا تعجب کردی... واااای ،چه گل پسری...چقدر لباست بهت میاد....
نویسنده :
مجید
0:25