امیرعلی ، امید مامان و بابایی
امیرعلی جونم سلام مامانی
الان به زور شما رو خوابوندم تا بتونم یه کم برات بنویسم ، ببخشید اگه نمیتونم زیاد برات چیزی بنویسم مامانم....
اینجا پارک آبشاره... با بابایی و خاله منصوره رفتیم... عمو ایوب نبودش ، رفته شیراز ماموریت ، خاله اومده خونه ی ما...
شما خیلی خاله منصوره و عمو ایوب رو دوست داری...
الهی مامانی فدات بشه ، که هرجا بریم داری به اطرافت دقت میکنی...
هوراااا....یه حرکت جدید یاد گرفتی...به قول بابایی ، اسب سواری...
الهی قربون اون چشمات بشم....
قرررربون خنده هات نفسم...
چیه؟؟؟؟ چرا تعجب کردی...
واااای ،چه گل پسری...چقدر لباست بهت میاد...ماشالا
اینو بابایی برات خریده ، از فروشگاه پروما...دستش درد نکنه...ممنون بابایی...بووووس
واااای خدای من
بابایی گذاشتت روی صندلی که ازت عکس بگیری... کلی استرس به من وارد کرد
ایشالا زود زود روزی برسه که بتونی بشینی عزیزم....