گل پسرم ، زندگیمان
امیرعلی جونم اینجا 4ماه و 7 روزت هست...که چند روز قبل از بیمارستان نجمیه زنگ زدن و گفتن چون پسرتون توی این بیمارستان به دنیا اومده ، براش چکاپ قلب و عروق انجام میدیم... بهمون نوبت داد که ما هم صبح زود رفتیم خونه خاله لیلا ، پیش خاله جون و زهرا گلی... چون خونه ی خاله به محل کار بابایی نزدیکه...ولی بابایی دیر اومد دنبالمون ، وقتی رسیدیم بیمارستان دکتر رفته بود، و ما دوباره برگشتیم خونه ی خاله جون....خاله جون و زهرا گلی کلی باهات بازی کردن و بعدش به پیشنهاد خاله کلی عکس ازت گرفتیم....
.
الهی مامان قربون چشمات بشه ، چقر عینک بهت میاد... ولی خدا نکنه که عینکی بشی.
راستی یادم رفت بگم که این عینک زهرا جونه...
چیه مامانی؟؟؟ با عینک دنیا رو چه رنگی میبینی
اینجا بازم در حال آواز خوندنی... مامان فدای صدات بشه...
ببخشید که اذیتت میکنم... آخه شما دوست داشتی با زهرا بازی کنی ، ولی من و خاله لیلا می خواستیم ازت عکس بگیریم ...
چیه مامانی ... اینجا می خواستی یه چیزی بگی ولی نمی تونستی عزیزم ، آخه خیلی زوده الان بخوای حرف بزنی...
بعد از اینکه کلی عکس ازت گرفتیم ،زهرا جون عروسکاش رو آورد و شما کلی باهاشون بازی کردی...
عصر بابایی اومد دنبالمون اومدیم خونه،شما کلی با عروسکات بازی کردی تا خوابت برد
وحالتت خیییلی بامزه بود و من و بابایی سریع ازت عکس گرفتیم...فقط اون عروسکی که بالای سرت هست (پوو) ...انداخته بودی یه جایی که توی کادر دوربین نبود ، ما گذاشتیم بالای سرت....
خوب بخوابی پسرم.....