امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 9 سال و 2 ماه و 21 روز سن داره

کوچولوی من ، نفس بابا و مامان

....

وای خدای من اصلا نمی فهمم زمان چطور داره میگذره ، باورم نمیشه که پسرم چند هفته دیگه نه ماهه میشه با اینکه سعی کردم از تمام لحظه های مادر بودنم به خوبی استفاده کنم ولی هر کسی که امیرعلی رو میبینه میگه نسبت به بار قبلی که دیدمش هم خیلی بزرگتر شده ، هم ماشالا خیلی خوشمزه تر شده ، هم کلی کار و حرف جدید یاد گرفته... وقتی اینجور میگن  نمیدونم خوشحال بشم یا ناراحت خب بریم سراغ عکسا امیرعلی در حال تماشای تلویزیون : امیرعلی جونم ناگفته نمانه که عاشق پیام بازرگانی و آهنگ هستی ، هروقت صدای پیام بازرگانی رو بشنوی هرجا که باشی خودت رو میرسونی به تلویزیون.... مخصوصا عاشق تبلیغ پوشک مرسی و پوشک بارلی و شامپو گلرنگ هستی ...
1 آذر 1394

امیرعلی و ماشین اش

پسر خوشگلم ،  این روزا کلی کارای جدید یاد گرفتی.... هر بار که من و بابایی می بینیم که داری یه کار جدیدی انجام میدی کلی ذوق زده میشیم .... ایشالا خدا این لحظه ها رو نصیب همه بکنه تا لذت پدر و مادر بودن رو بچشن ... یه روز که رفته بودیم خونه عمو رحیم ، پسرش آرشا شما رو سوار ماشینش کرد و شما هم کلی بازی کردی و خندیدی ...  از همون شب منو بابایی تصمیم گرفتیم که برات یه ماشین بزرگ بخریم ...خلاصه چند شب بعدش برات ماشین خریدیم از پاساژ طوبی ، همون جا هم برامون ماشینت رو به هم وصل کردن و با ماشینت از مغازه اومدیم بیرون و کل پاساژ رو گشتیم ... همه بهت نگاه میکردن و ذوقت میکردن... الهی مامانی فدات بشه که یه ژست خوشگلم گرفته بودی و کلی خوشحال...
1 آذر 1394

عشق مامانی 8 ماهگیت مبارک

سلام امید مامانی چقدر زود این روزا می گذره ، همیشه به خودم میگفتم باید از لحظه لحظه های مادر بودنم به خوبی استفاده کنم تا یه روزی نرسه که به خودم بگم من نفهمیدم امیرعلی چطور بزرگ شد ، ولی به این 8 ماهی که گذشت نگاه میکنم به خودم میگم چقدر زود گذشت ، من و بابایی خیلی خوشحالیم که خدا فرشته ی ناز و خوشگلی مثل تو رو بهمون داده ، من و بابایی خیلی دوست داریم خب کارایی که یاد گرفتی... سینه خیز که با سرعت میری و خودت رو به چیزی که می خوای میرسونی ، توی همه اتاقا و آشپزخونه سر میزنی ، 7 ماه و 16 روزت که بود ( 25 مهر ) خودت به تنهایی دستت رو گرفتی به مبل و وایستادی ، اول بابایی دید که این کارو کردی ولی من باور نکردم گفتم که خودت کمکش کردی ... با...
11 آبان 1394

امیرعلی ، پاییز ، پارک ملت

سلام پسرم امیرعلی جونم ، من و بابایی عاشقتیم و هر روز که می گذره عشقمون بهت بیشتر میشه  خدا جونم هزاران مرتبه شکرت ... نمیدونم چطور قدر این نعمت بزرگی که بهمون دادی رو بدونیم خب بریم سراغ عکسا... اینجا پسرم 6 ماه و 18 روزش هست که با خاله جون ( انسیه ) و دایی جون ( سجاد) رفتیم پارک ملت خیلی خوش گذشت پسری در حال آواز خوندن الهی مامانی فدای اون صدات بشه   ...
11 آبان 1394

عکس های آتلیه

سلام زندگی مامانی بالاخره بعد از 5 ماه موفق شدیم ببریمت آتلیه ، روزی که رفتیم آتلیه 5 ماه و 10 روزت بود ، وقتی عکسات رو از عکاسی گرفتیم 7 ماه و 25 روزت بود ، من و بابایی که خیلی از عکسات خوشمون اومد ، وقتی بردیمت آتلیه می خواستیم بیشتر ازت عکس بگیریم ولی شما خسته شده بودی و گریه میکردی ... بخاطر همین نشد که بیشتر از این ازت عکس بگیریم ... راستی این عکسا رو از روی عکسات گرفتم اگه خوب نیفتاده بخاطر اینه الهی مامانی قربون اون خنده هات بشه عسلکم   ...
10 آبان 1394

تاسوعا و عاشورا

سلام نفسم بالاخره ماه محرم هم از راه رسید ، این اولین ماه محرمی هست که امیرعلی هم هست البته سال قبل هم یه جورایی امیرعلی جونم بود یعنی توی دل مامانش بود الهی فداش بشم دو تا عکس اول برای روز تاسوعاست مابقی عکسا برای روز عاشوراست که امیرعلی جونم 7 ماه و 22 روزش هست اینم عکسای روز عاشورا ست که منتظریم امیرعلی رو بخوابونیم توی گهواره ...
10 آبان 1394

مراسم شیرخوارگان

سلام پسرم بالاخره ماه محرم هم رسید... اینجا گل پسرم 7 ماه و 15 روزشه که برای مراسم شیرخوارگان رفتیم مصلای تهران   ...
10 آبان 1394